داستانک : آیا همه اتفاقاتی که ما نمی پسندیم بد هستند؟

ساخت وبلاگ

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. جزیره ای بسیار دور در وسط اقیانوس. روزهای زیادی دستش به آسمان  بلند بود و با دلی لرزان دعا می کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها چشمش به پهنه بی کران دریا بود و افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد...


سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره های باقیمانده کنار ساحل کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و وسایل اندک و مقدار کمی آذوقه و خوراکی های باقیمانده اش  را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن متوجه شد  که دودی به آسمان بلند است و کلبه اش در حال سوختن است. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. همه وسایل و آذوقه ناچیزش.

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟" این همه مصیبت و گرفتاری کم بود . صدای گریه اش بلند شد .

از روی ناراحتی و خشم ناله می کرد و آخرین روزهای زنگی خود را در برابر دیدگانش مرور می کرد . خسته و نا امید به خواب فرو رفت.

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، با حالتی حیرت زده  و آمیخته با هیجان و خوشحالی از  روی ناباوری  از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.

وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید خودمان  را ببازیم چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.

نقنه در گذرگاه تاریخ...
ما را در سایت نقنه در گذرگاه تاریخ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عبدالله الله وردی allahverdi بازدید : 753 تاريخ : سه شنبه 15 مرداد 1392 ساعت: 14:39